وقتی دکتر آمد
برای اولین بار تقریباً سرش جیغ کشیدم که پس از اینجا در دانشکده ی ورامین
سخنرانی داری و الآن باید آنجا باشی ، بی حرمتی به اینهمه مشتاق هم حدی
دارد .
دکتر انگار نه انگار لبخندی زد و گفت اگر میان اینهمه جمعیت یک آلادپوش ، یک موسوی
، یک نجفی و... را نشانم بدهی ، آن وقت به تو حق می دهم . خودت بهتر از
هر کسی می دانی که من تنها به کیفیت آدمها بها می دهم نه کمیتشان .
هر
برداشتی که می خواهید بکنید امّا من برای اندکی عدالت ، اندکی آزادی در
آرزوی یافتن انسانی با عاطفه و احساسم . مهندس موسوی مرد عاطفه و احساس و
خداست .
" نقل است که روزی جامه باژ گونه پوشیده
بود . با او گفتند. خواست که راست کند نکرد و گفت : این پیراهن از بهر
خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم ."
" تذکرﺓ اولیا "
او معتقد بود . معتقد است و معتقد خواهد مرد . و طی این سال ها ، آنچه برهمگان رفت ، بر او نیز و او ماند و نرفت !
استاد
پرویز خرسند متولد ۱۳۱۹ در مشهد است . از وی تاکنون آثار متعددی منتشر
شده است ، که از جمله معروفترین آنها می توان به « پیغام زخم » « من و
یگانه و دیوار » و سه گانه عاشورا [ « برزیگران دشت خون » ، « آنجا که حق
پیروز است » ،« مرثیه ای که ناسروده ماند » ] اشاره کرد .
طنین صدای او با قلم زیبایی که داشت نخستین صدایی بود که پس از اشغال رادیو و تلویزیون ایران ، از رادیو انقلاب پخش شد .
آزاد مرد بزرگ ایران ، دکتر شریعتی دربارﮤ او نوشت :
« برادرم پرویز خرسند قوی ترین نویسنده ای است که نثر امروز را در خدمت ایمان دیروز ما قرار داده است ».
خرسند ، شریعتی ست که از « مهندس موسوی » حمایت می کند .
وقتی مثلاً فارغ
التحصیل شدم و دوره ی چهار ساله را به اضافه یک سال زندان- که سالی پر
بارتر از تمامی سالهای دانشکده بود که خود داستان مفصلی است – تمام کردم
باید به دنبال کار به تهران می آمدم .
« دکتر شریعتی » از همه چیز
خبر داشت . آنقدر با هم یگانه بودیم که گفتنی ها را به هم بگوییم و
خواندنی ها را با هم بخوانیم . به اتاقش در دانشکده ادبیات رفتم . در که
زدم و اجازه ی ورود را که گرفتم ، باسیگاری در دست وارد شدم، سیگار او هم
لای انگشتانش بود . مثل اینکه بوی رفتن و وداع را در سلام حس کرد . یا بهتر
است بگویم که پیش از رفتنم و دیدار نهایی در دانشکده از همه چیز خبر داشت ؛
همینکه نشستم و چای آمد و سیگار « زرّین » هر دومان روشن شد دو یادداشت
آماده و پناه گرفته در پاکت هایی باز را به سویم دراز کرد . یکی به نام
میناچی بود و یکی به نام مهندس آلادپوش .
گفت : این را به میناچی
مدیر حسینیه ی ارشاد بده تا نانت تأمین شود. و این یکی را در لحظات تنهایی و
دلتنگی به حسن برسان و تردیدی نداشته باش که همچنان که با من ومن با تو
راحتم و می توانیم بغضمان را بترکانیم ، در سمرقند هم حسن آلادپوش و
میرحسین موسوی و محمد علی نجفی و... عزیز و مطمئن و محرمند . بی شک هرگاه
حسینیه و دشمنان و دوستان درون و بیرونش روحت را آلوده کردند بهتر از
سمرقند « حمام روحی » نمی توانی یافت .
این اولین آشنایی قدسی من و سمرقند نشینان بود.
حسن که تنهامان گذاشت و با محبوبه اش به سوی محبوبشان رفتند. میرحسین هم که در آن شب خاص نبود . یا من ندیدمش .
من
از دیدن «بچه ی رزماری » ی پولانسکی می آمدم مثل رزماری آبستن موعود شیطان
بودم . می ترسیدم من احساساتی هم به سرنوشت رزماری دچار شوم . خودم را
چنان آبستن و شکمم را بزرگ می دیدم که از روشنایی و آدمها می ترسیدم .به
سرعت خودم را به پیاده رو جاده ی قدیم ، روبروی سینمای «ریولی » خیابان
شریعتی - سینما صحرای امروز- رساندم و وارد آن کوچه پهن شدم که به «بهار»
می رسید ودر نبش بهار و آن کوچه ، سمرقند ، دفتر مهندسین جوان بود .
هنوز
چند سالی به سفر حسن مانده بود . فضای سمرقند اگر نگویم دانشکده ، به
مدرسه ای می مانست که تمامی دانستنی های لازم را می توانستی بر سینه ی
دیوارش بخوانی . و برای هر رشته ای استادی بود که می توانستی گفتنی هایت را
بگویی و شنیدنی هایت را بشنوی .
حسن مرا به اتاقی برد . بی آنکه
چیزی گفته باشم دلیل در هم ریخته گی ام را پرسید . و من قصه ی شیطان پرستان
متحد و خداپرستان تنها و منفرد را گفتم . و گفتم که دنیامان پر شده است و
دارد از اینهمه پراکندگی و غربت لبریز می شود ، در حالی که شیطان پرستان هر
لحظه نیرومند تر می شوند .
شاید هنوز نجفی پاره ای از آن سخنان را به یاد داشته باشد چون برای انجام کاری به اتاق آمد و لحظاتی ماند .
من
نمی دانم در کجای تاریخ و جغرافیای وطنم ایستاده ام . تمام جوانیم را با
عشق ایثار کردم - و اصلاً هم پشیمان نیستم – امّا عضو هیچ دسته و گروه و
حزبی نبوده ام و نیستم . فقط عمری در انتظار عدالت سوخته ام و می سوزم . و
امروز که واقعیت ها مرا به « نا امیدیم معتاد » کرده است ، حتی در این کویر
ستم، پرهیب و سراب عدالتی هم می تواند مرگم را آسان کند.
هنوز مست آرزوهای بی سرانجام پنجاه و هفت و هشتم . کاش وسوسه ی هول « قدرت » نبود.
بی
آنکه قصد تأیید و تکذیب و تبلیغ داشته باشم یادم هست که « دکتر » دعوت
داشت که در دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران- ساعت ۸ بعد از ظهر – سخنرانی
کند . امّا یکی دو ساعت گذشته بود و از دکتر خبری نبود . جوجه های چپ فرصت
یافته بودند که مذهبی ها را – مخصوصاً مرا که دم در نشسته بودم واز درد و
نگرانی نفسم بند آمده بود ، مسخره کنند .
وقتی دکتر آمد
برای اولین بار تقریباً سرش جیغ کشیدم که پس از اینجا در دانشکده ی ورامین
سخنرانی داری و الآن باید آنجا باشی ، بی حرمتی به اینهمه مشتاق هم حدی
دارد .
دکتر انگار نه انگار لبخندی زد و گفت اگر میان اینهمه جمعیت یک آلادپوش ، یک موسوی
، یک نجفی و... را نشانم بدهی ، آن وقت به تو حق می دهم . خودت بهتر از
هر کسی می دانی که من تنها به کیفیت آدمها بها می دهم نه کمیتشان .
هر
برداشتی که می خواهید بکنید امّا من برای اندکی عدالت ، اندکی آزادی در
آرزوی یافتن انسانی با عاطفه و احساسم . مهندس موسوی مرد عاطفه و احساس و
خداست .
اگر درست فهمیده باشم