دکتر شریعتی از دید دیگران

گفتارهایی پیرامون شخصیت و آراء دکتر علی شریعتی

دکتر شریعتی از دید دیگران

گفتارهایی پیرامون شخصیت و آراء دکتر علی شریعتی

حمایت استاد پرویز خرسند از مهندس میرحسین موسوی


وقتی دکتر آمد برای اولین بار تقریباً سرش جیغ کشیدم که پس از اینجا در دانشکده ی ورامین سخنرانی داری و الآن باید آنجا باشی ، بی حرمتی به اینهمه مشتاق هم حدی دارد .


دکتر انگار نه انگار لبخندی زد و گفت اگر میان اینهمه جمعیت یک آلادپوش ، یک موسوی ، یک نجفی و... را نشانم بدهی ، آن وقت به تو حق    می دهم . خودت بهتر از هر کسی می دانی که من تنها به کیفیت آدمها بها می دهم نه کمیتشان .

هر برداشتی که می خواهید بکنید امّا من برای اندکی عدالت ، اندکی آزادی در آرزوی یافتن انسانی با عاطفه و احساسم . مهندس موسوی مرد عاطفه و احساس و خداست .



" نقل است که روزی جامه باژ گونه پوشیده بود . با او گفتند. خواست که راست  کند نکرد و گفت : این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم نخواهم که از برای خلق بگردانم ."


" تذکرﺓ اولیا "


او معتقد بود . معتقد است و معتقد خواهد مرد . و طی این سال ها ، آنچه برهمگان رفت ، بر او نیز و او ماند و نرفت !

 استاد پرویز خرسند متولد ۱۳۱۹ در مشهد است . از وی تاکنون آثار متعددی منتشر شده است ، که از جمله معروفترین آنها می توان به « پیغام زخم » « من و یگانه و دیوار » و سه گانه عاشورا [ « برزیگران دشت خون » ، « آنجا که حق پیروز است » ،« مرثیه ای که ناسروده ماند » ] اشاره کرد .

طنین صدای او با قلم زیبایی که داشت نخستین صدایی بود که پس از اشغال رادیو  و تلویزیون ایران ، از رادیو انقلاب پخش شد .

آزاد مرد بزرگ ایران ، دکتر شریعتی دربارﮤ او نوشت :

« برادرم پرویز خرسند قوی ترین نویسنده ای است که نثر امروز را در خدمت ایمان دیروز ما قرار داده است ».

خرسند ، شریعتی ست که از « مهندس موسوی » حمایت می کند . 


وقتی مثلاً فارغ التحصیل شدم و دوره ی چهار ساله را به اضافه یک سال زندان- که سالی پر بارتر از تمامی سالهای دانشکده بود که خود داستان مفصلی است – تمام کردم باید به دنبال کار به تهران می آمدم .

  « دکتر شریعتی » از همه چیز خبر داشت . آنقدر با هم یگانه بودیم که گفتنی ها را به هم بگوییم و خواندنی ها را با هم بخوانیم . به اتاقش در دانشکده ادبیات رفتم . در که زدم و اجازه ی ورود را که گرفتم ، باسیگاری در دست وارد شدم، سیگار او هم لای انگشتانش بود . مثل اینکه بوی رفتن و وداع را در سلام حس کرد . یا بهتر است بگویم که پیش از رفتنم و دیدار نهایی در دانشکده از همه چیز خبر داشت ؛ همینکه نشستم و چای آمد و سیگار « زرّین » هر دومان روشن شد دو یادداشت آماده و پناه گرفته در پاکت هایی باز را به سویم دراز کرد . یکی به نام میناچی بود و یکی به نام مهندس آلادپوش .

 گفت : این را به میناچی مدیر حسینیه ی ارشاد بده تا نانت تأمین شود. و این یکی را در لحظات تنهایی و دلتنگی به حسن برسان و تردیدی نداشته باش که همچنان که با من ومن با تو راحتم و می توانیم بغضمان را بترکانیم ، در سمرقند هم حسن آلادپوش و میرحسین موسوی و محمد علی نجفی و... عزیز و مطمئن و محرمند . بی شک هرگاه حسینیه و دشمنان و دوستان درون و بیرونش روحت را آلوده کردند بهتر از سمرقند « حمام روحی » نمی توانی یافت .

این اولین آشنایی قدسی من و سمرقند نشینان بود.

حسن که تنهامان گذاشت و با محبوبه اش به سوی محبوبشان رفتند. میرحسین هم که در آن شب خاص نبود . یا من ندیدمش .

من از دیدن «بچه ی رزماری » ی پولانسکی می آمدم مثل رزماری آبستن موعود شیطان بودم . می ترسیدم من احساساتی هم به سرنوشت رزماری دچار شوم . خودم را چنان آبستن و شکمم را بزرگ می دیدم که از روشنایی و آدمها می ترسیدم .به سرعت خودم را به پیاده رو جاده ی قدیم ، روبروی سینمای «ریولی » خیابان شریعتی - سینما صحرای امروز- رساندم و وارد آن کوچه پهن شدم که به «بهار» می رسید ودر نبش بهار و آن کوچه ، سمرقند ، دفتر مهندسین جوان بود .

هنوز چند سالی به سفر حسن مانده بود . فضای سمرقند اگر نگویم دانشکده ، به مدرسه ای می مانست که تمامی دانستنی های لازم را می توانستی بر سینه ی دیوارش بخوانی . و برای هر رشته ای استادی بود که می توانستی گفتنی هایت را بگویی و شنیدنی هایت را بشنوی .

حسن مرا به اتاقی برد . بی آنکه چیزی گفته باشم دلیل در هم ریخته گی ام را پرسید . و من قصه ی شیطان پرستان متحد و خداپرستان تنها و منفرد را گفتم . و گفتم که دنیامان پر شده است و دارد از اینهمه پراکندگی و غربت لبریز می شود ، در حالی که شیطان پرستان هر لحظه نیرومند تر می شوند .

شاید هنوز نجفی  پاره ای از آن سخنان را به یاد داشته باشد چون برای انجام کاری به اتاق آمد و لحظاتی ماند .

من نمی دانم در کجای تاریخ و جغرافیای وطنم ایستاده ام . تمام جوانیم را با عشق ایثار کردم - و اصلاً هم پشیمان نیستم – امّا عضو هیچ دسته و گروه و حزبی نبوده ام و نیستم . فقط عمری در انتظار عدالت سوخته ام و می سوزم . و امروز که واقعیت ها مرا به « نا امیدیم معتاد » کرده است ، حتی در این کویر ستم، پرهیب و سراب عدالتی هم می تواند مرگم را آسان کند.

 هنوز مست آرزوهای بی سرانجام پنجاه و هفت و هشتم . کاش وسوسه ی هول « قدرت » نبود.

بی آنکه قصد تأیید و تکذیب و تبلیغ داشته باشم یادم هست که « دکتر » دعوت داشت که در دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران- ساعت ۸ بعد از ظهر – سخنرانی کند . امّا یکی دو ساعت گذشته بود و از دکتر خبری نبود . جوجه های چپ فرصت یافته بودند که مذهبی ها را – مخصوصاً مرا که دم در نشسته بودم واز درد و نگرانی نفسم بند آمده بود ، مسخره کنند . 

وقتی دکتر آمد برای اولین بار تقریباً سرش جیغ کشیدم که پس از اینجا در دانشکده ی ورامین سخنرانی داری و الآن باید آنجا باشی ، بی حرمتی به اینهمه مشتاق هم حدی دارد .

دکتر انگار نه انگار لبخندی زد و گفت اگر میان اینهمه جمعیت یک آلادپوش ، یک موسوی ، یک نجفی و... را نشانم بدهی ، آن وقت به تو حق    می دهم . خودت بهتر از هر کسی می دانی که من تنها به کیفیت آدمها بها می دهم نه کمیتشان .
هر برداشتی که می خواهید بکنید امّا من برای اندکی عدالت ، اندکی آزادی در آرزوی یافتن انسانی با عاطفه و احساسم . مهندس موسوی مرد عاطفه و احساس و خداست .

اگر درست فهمیده باشم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد