دکتر شریعتی از دید دیگران

گفتارهایی پیرامون شخصیت و آراء دکتر علی شریعتی

دکتر شریعتی از دید دیگران

گفتارهایی پیرامون شخصیت و آراء دکتر علی شریعتی

درنگی در کویریات علی شریعتی

و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک
دچار آبی دریای بی‌کران باشد (سهراب سپهری)
 
مرحوم شریعتی می‌گفت که سه سنخ نوشته دارد: اسلامیات، اجتماعیات و کویریات. اسلامیات و اجتماعیات، تناسب تامی با کوشش‌ها و کندوکاوهای روشنفکرانه و دین‌شناسانه‌‌ی شریعتی داشته است. قرائت او از مفاهیم و مقولات و شخصیت‌هایی چون تشیع، ایدئولوژی، مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم، اومانیسم، سوسیالیسم، دموکراسی، اسلام، پیامبر اسلام، علی(ع)، حسین(ع)، ابوذر، ابوعلی‌سینا، سارتر، کامو، هایدگر، ماسینیون و... را پیش چشم مخاطبین قرار می‌دهد. در مقابل شریعتی در کویریات دلمشغول احوال اگزیستانسیل و زیر و زِبَر شدن‌ها و تلاطم‌های وجودی خویش است و تأملات و یافته‌های خویش در باب خدا، هستی، انسان، ارزش، معنای زندگی و... را بی‌باکانه بر آفتاب می‌افکند و چندان در بند قضاوت عمرو و زید نیست. او به‌سان ماهی کوچکی که به سر وقت جهان پیرامون رفته و دچار فخامت و عظمت دریای بیکران هستی شده، هر از گاهی سربر می‌آورد و اخگرها و یافته‌های خویش را در منظر دیگران قرار می‌دهد. تأملات کویری شریعتی را می‌توان در با مخاطب‌های آشنا، هبوط در کویر و گفت‌وگوهای تنهایی سراغ گرفت. شریعتی نظیر کثیری از متفکران به مقولاتی چون خدا، امر متعالی و ساحت قدسی جهان، که  می‌توان آن را به مفهوم فراخ «الوهیت» تعبیر کرد، می‌اندیشیده است. کثیری از بصیرت‌ها و آموزه‌های او در این باب را می‌توان در کویریات جست‌وجو کرد و فراچنگ آورد.

در این مقاله می‌کوشم با مدّ نظر قراردادن تمام آنچه به کویریات موسوم است، قرائتی موجه از مواجهه‌‌ی شریعتی با امر متعالی به‌دست دهم. در این نوشتار، صورت‌بندی من از چگونگی مواجهه‌‌ی او با امر متعالی مبتنی بر دو پیش‌فرض است: نخست آنکه احوال اگزیستانسیل شریعتی که به نحو مبسوط در این آثار بیان شده‌اند، متناسب با نگرش او به جهان پیرامون در آن احوال است. در واقع، احوال وجودی شریعتی متناظر با چگونگی پدیدارشدن جهان بر او در آن اوقات است. به تعبیری فلسفی‌، احوال و تجاربی که شریعتی از آنها پرده برمی‌گیرد، متناظر و متلائم با همان مفروضات انتولوژیکی‌ای هستند که محل بحث کنونی ما است. گمانه‌زنی در باره‌ی مفروضات هستی‌شناختیِ آن تجربه‌های اگزیستانسیل در اینجا محوریت دارد. پیش‌فرض دیگر این است که گویندۀ این سخنان (علی شریعتی) انسان صادقی بوده و هرآنچه بر قلم او در کویریات جاری می‌شده، مطابق با آن چیزی بوده است که او به عیان تجربه می‌کرده و بر آن می‌شده تا آنها را، چنانکه رخ داده، با دیگران درمیان گذارد.

برای به‌دست دادن قرائتی موجه در این باب باید تمام احوال اگزیستانسیل و زیر و زبر شدن‌های متعدد و احیاناً متناقض شریعتی را که بر او می‌گذشته و در کویریات بروز و ظهور یافته، پیش چشم داشت. برگرفتن برخی و فرونهادن برخی دیگر در این میان به لحاظ روشی، ناموجه است. به‌نظر می‌رسد فقرات ذیل که با درنگ و تأمل چند‌باره از کلّ کویریات انتخاب شده است، می‌تواند نمایانگر احوال متلاطم معنوی شریعتی و درک او از ساحتِ قدسیِ هستی در فواصل زمانی متفاوت باشد:

خدا را می‌بینم، حس می‌کنم، به روشنی و صراحتی که حضور خودم را و گرمی و نور خورشید را و روشنی برق ناگهانی در ظلمت غلیظ و عام شب را و نور آتش را  و عطر گل را و عشق را و... خدا را، خود خدا را... دست‌هایش‌ را به روی شانه‌ام لمس می کنم که به نشانۀ حمایت و لطف گذاشته است و در برابر این همه دشمنی‌ها و خطرها و زشتی‌ها و خیانت‌ها و دروغ‌ها و پستی‌ها و بی‌رحمی‌ها... تنها اوست که از یک تنها، منِ تنها، دفاع می‌کند... در زیر باران رحمتش تنها ایستاده‌ام و از شدت [باران] نمی‌توانم نفس برآورم، عجیب این خدا مهربان است و فهمیده و بازیگر(1).

 وقتی تنهای تنهایم کردند و دنیایم قفسی سیمانی چند وجب در چند وجب، تنگ و تاریک مثل گور، بریده از جهان و جهانیان، دور از عالم زندگان، و یادها و نام‌ها نیز از خاطرم گریخته بودند، در خالی‌ترین خلوت و مطلق‌ترین غیبت، که هیچ نبود و هیچ نمانده بود، بازهم در آن خالی و خلاء محض، چیزی داشتم. در آن غیبت محض، حضوری بود. در آن بی‌کسی محض، احساس می‌کردم که چشمی مرا می‌نگرد، می‌پاید. دیده می‌شوم. حس می‌شوم. «بودنی» در خلوت من حضور دارد. کسی بی‌کسی‌ام را پر می کند. در آن فراموش‌خانه‌ی نیستی و مرگ و تاریکی و وحشت، یار تماشاگری دارم که یاد و وجود و حیات و روشنی را در رگ‌هایم تزریق می‌کند(2).

خدای بزرگ می‌داند و چه بی‌انصاف و بی‌رحم مردمی‌اند اگر باور ندارند که من نه پاسدار شب و دوستدار تاریکی و تنهاییم که آرزومند صبحم و چشم به‌راه سحرم و بارها در دل ظلمت شب در نماز و در دعا از خدایم خواسته‌ام که صبحی فرارسد و بر لب های خاموش و کبود افق، لبخند سپیده‌ای بشکفد و در و دشت در پرتو زرین آفتاب بتابد و شب بمیرد و شمع فرو میرد، بگذار سپیده سرزند، چه باک که من بمیرم و شبنم فرو خشکد و شبگیر خاموش شود و شباهنگ (مرغ حق) گنگ گردد و مهتاب رنگ بازد(3).

ماوراءالطبیعه‌ای که من بدان معتقدم در بیرون طبیعت، در بالای این عالم، در دنیای دیگر نیست. در هر واقعیتی طبیعت هست و ماوراءالطبیعه‌ای، در هر فردی طبیعتی هست و ماوراءالطبیعه‌ای.

و گل از آنِ کاسبی است که آن را می خرد و در چرخشت می‌افکند و گلابش را می گیرد برای مصرف، و ماوراءالطبیعه‌ی گل از آنِ شاعری است که آن را می‌نگرد و حس می کند و می‌بوید و می‌اندیشد و می‌فهمد و می‌سراید... چنانکه روایتی است در کافی که: «بهشت در همین دنیا پیچیده است» و مؤمن باید آن را پیدا کند. و خدا نیز در همین مادیت است!(4)

برای من شمع رمز خدا است، رمز نیایش است، سمبل پرستش است، یادگار عشق‌های خوب دل‌ها و نیز عشق‌های خوب عاشقان خدا است. برای من شمع، یادآور لطیف‌ترین و زیباترین تپش‌ها و زمزمه‌های شاعرانه است... برای من شمع پروازی است به سوی ماورا، بازگشتی است به سوی دورترین گذشته‌های زیبا(5).

من هر لحظه، هماره، شب و روز، همه وقت و همه جا، صدای این بارش‌ها و ریزش‌های پیوسته را که سینه‌ام را پر می‌کنند و سبوی قلبم را لبریز می‌کنند، می‌شنوم... آه که کسی نمی‌داند و نمی‌شنود که «کس» سر بر بالین سینه‌ی من ندارد و «هیچ‌کس» گوش آشنای این آوازهای غیبی را ندارد که این گوش‌ها تنها صدای برهم خوردن اشیا را می‌توانند شنید، صدای حرف‌های ناگفته را، آوای نیازهای نهفته را و زمزمه‌ی جویبارهای مرموزی را که در صحرای روح آدمی روانند و ترنّم صدها ترانه بر لب دارند، نمی توانند شنید(6).

در عین حال از دیگر احوال اگزیستانسیل خویش چنین پرده برمی‌گیرد:
و من این‌ چنین در شب می‌زیستم؛ این چنین با شب خو کرده بودم... هرگز چشم به راه خورشید نبودم، انتظار روز، در عمق ناپیدای روح بی‌قرارم، مدفون شده بود و از او، جز گوری، برجای نمانده بود؛ گوری که در زیر ضربه‌های باد و باران‌های شب‌ها، با زمین یک‌سان شده بود... سال‌ها آمدند و رفتند و من همچنان در شب ماندم، سال‌هایی که روز نداشتند، سال‌هایی که ماه نداشتند، سال‌هایی که هر سالش 365 شب بود و شب‌ها در شب‌ها پیوسته... من در شب پنهان شده بودم، من به سایه‌های هول و غارهای انزوا و صحراهای سکوت و بیشه‌های اندوه خزیده بودم؛ شب پناهم داده بود و من دور از چشم‌های بادهای خشمگین وحشت که همواره در تعقیب من بودند، «خفته در سرایِ آغوش پرآرامشِ یأس»، از «یقینی سیاه» برخوردار بودم، از «آرامشی سرد» سرشار می‌شدم... سرد و سیاه بود... «نومیدی‌ای آسوده» داشتم... شب بود و من دیگر ترانه نمی‌خواندم؛ دیگر حتی آوای غمگینم را، در حسرت روز، زیر لب زمزمه نمی‌کردم. دیوارهای بلند ویرانه‌ها و میعادگاه ارواح چشم‌ به راه خود را رها کردم و رفتم و سر به دشت بی‌امید نهادم(7).

چه شب دردناکی است! لحظه‌های جان‌کندن است. در این صحرای ساکت و بی‌انتهای سیاه، در این شب پهناور و ناشناس، مانده‌ام و خود را بر پشت زمین تنها می‌یابم. چه می‌کشید آن پیر به دردآلوده‌ی غمگین که در زیر این شبستان بزرگ و تهی، جز انعکاس فریادهای خود را که در زیر سقف این آسمان می‌پیچید، نمی‌شنید!(8)

شریعتی در مقاله‌ی «معبد»، که مهم‌ترین و بلندترین نوشتار کویر است، با خود چنین زمزمه می‌کند:

عمرم همه در نالیدن، برباد رفت و زندگیم، همه در جرعه نوشیدن بر آب! و اکنون بر لب بحر فنا منتظرم، بتم شکسته، اسماعیلم ذبح شده، برج نورم خاموش و مناره‌‌ی معبدم دود زده، در اشغال فرزندان قابیل... در اینجا که منم، کسی چه می‌داند که «بودن» نیز همچون زیستن طاقت‌فرساست؟!

افسانه‌ی من به پایان رسیده است و احساس می‌کنم که این آخرین منزل است، دیگر نه بانگ جرس کاروانی، دیگر نه آوای رحیلی! تنهایی، آرامگاه جاوید من است و درد سکوت، همنشین تنهایی جاودانه‌ی من! سکوت نومید و غم‌رنگ مغرب، آرام و سنگین پیش می‌آید و مرا همچون «سایه‌ی آواره‌ای در این کویر»، در خود محو می‌کند و آفرینش باز در اقیانوسی از شب غرق می‌شود و شب چنان بر عالم می‌نشیند که گویی هیچ‌گاه برنخواهد خاست؛ گویی هرگز نه دیروزی بوده است و نه فردایی خواهد بود و من، همچون شبی، از این شب‌های کوهستان‌های ساکت، صحراهای به‌خواب رفته، ویرانه‌های نومید، قبرستان‌های عزادار و این شهرهای آلوده و عفن، می‌گریزم و لب فروبسته از ترانه، لب فروبسته از ترنّم، سر به این دشت بی‌امید می نهم(9).

او در جایی دیگر، در باره‌ی کویر خود چنین سخن می‌گوید و قضاوت می‌کند:

ـ ... «اگر از میان همین کتاب‌هایی که از شما در دست داریم، دو کتاب را بخواهید انتخاب کنید»؟

ـ برای خودم: «کویر» را، و برای مردم: درس‌های 1 و 2 «اسلام‌شناسی» را.

ـ چرا «خود را» و «مردم» را تفکیک می‌کنید؟

ـ «مردم» همه ناچار نیستند «آبادی» را ترک کنند و سر به برهوت وحشت و حیرت کویر بگذارند. باید با مردم صمیمی و صادق بود و از همان آغاز صاف و پوست‌کنده گفت که:

راه نیست، بی‌سویی حیرت است و سرزمین مصیبت و آتش و عطش! توفان‌خیز و بی‌امید و پایان‌ناپذیر! تنهایی و سکوت و وحشت. با زمینی که گیاه از سر برآوردن می‌هراسد و هوایی که از دهانه‌ی کف‌آلود و جوشان خورشید، به دوزخ گشوده می‌شود و تو با پاهای نازکت که نه برای «رفتن» ـ برای «بر حریر، رقصیدن» پرورده شده‌اند... نه تحمل تندبادی که صفیر تازیانه‌اش به دیواره‌های افق می‌خورد... آری ای... «خوشبخت»! ای «در خویش آرام‌گرفته»، ای به خود خوکرده»! تو به زندگیت بپرداز... من دوست ندارم که در آبادی، از کویر گفت‌وگو کنند، کویر کتاب مجلسی نیست! مثل این است که کسی با «لباس زیر» که در «اندرون» می‌پوشد، بیاید به دم در، توی کوچه و بازار... و یا حتی در محفل ادبی!(10)


چنانکه فقرات فوق، که به تفاریق از کویر برگرفته شده‌اند، نشان می‌دهند، شریعتی از سویی چند صباحی احوال خوشی داشته، با محبوب خویش نجوا می‌کرده، او را به صمیمی‌‌ترین شکل می‌خوانده و با او سخن می‌گفته است. خود را رازدار و رازدانی می‌انگاشته که محرم ملکوت می‌شده و گوشش آوازهای غیبی را می‌شنیده است، آوازهایی که نصیب نوادری می‌شود و بسیاری از شنیدن آن محرومند؛ خود را ایستاده زیر باران رحمت خداوند می‌یابد که از شدت باران نمی‌تواند نفس برآورد، خدایی که مهربان است و فهمیده. در عین حال، وقتی شریعتی را به زندان می‌افکنند و تنهای تنهایش می‌کنند، در آن بی‌کسی محض، حس می‌کند که چشمی او را می‌نگرد و می‌پاید؛ حس می‌کند «بودنی» در خلوت او حضور دارد که وجودش را از حیات و روشنی و سرخوشی می‌آکند.

از این سنخ تجارب اگزیستانسیل چنین برمی‌آید که روزگاری بر شریعتی می‌گذشته که جهان را پر از معنا، حیات، شعور، رحمت و... می‌انگاشته است، روزگاری که با جهان بر سر مهر و صلح بوده و «دچار گرمی گفتار» بوده و خویش را «مخاطب تنهای بادهای جهان» می‌یافته و «رودهای جهان رمز پاک محوشدن را» به او می‌آموختند. مفروض هستی‌شناختیِ متناظر با چنین تجربه‌های باطنی‌ای این است که هستی واجد ساحت قدسی است و خودبسنده و ایستاده بر پای خود نیست.

از سوی دیگر، شریعتی چند صباحی در شب می‌زیسته و با آن خو کرده بوده، از یقینی سیاه برخوردار بوده و از آرامشی سرد سرشار می‌شده و نومیدی وافری را نصیب می‌برده، افسانه‌اش به پایان رسیده و تنهایی آرامگاه جاویدش بوده است ـ همچون کرگدنی که تنها و مأیوس و دلزده، در دشتی بی‌انتها و سرد و یخ‌زده ره می‌پیماید. تعبیر «آرامش سرد» در کویر، طنین‌انداز مفهوم «حکمت سرد» است که ویتگنشتاین در فرهنگ و ارزش برای تبیین احوال اگزیستانسیل خویش به‌کار برده است، احوالی که در آن شور و شوق و شعفی دیده نمی‌شود؛ بلکه سرما و فسردگی و تنهایی مقوّم آن است، تنهایی که در آن «سایه‌ی نارونی تا ابدیت جاری است»(11). عادی و خالی‌بودنِ هستی از ساحت قدسی، مفروض هستی‌شناختی متلائم و متناسب با این سنخ تجارب اگزیستانسیل است.

چنین برمی‌آید که شریعتی احوال غریب، متضاد و احیاناً منتاقضی را در سلوک معنوی خویش تجربه می‌کرده است. هم جهان را پر از حیات و آگاهی و شور و معنا تجربه می‌کرده است، و هم سرد و فسرده و «خفته در سردیِ آغوشِ پرآرامشِ یأس». نفسی رهزن و غول بوده، نفسی کُند و ملول؛ وسوسه‌مندی که گه از آن سوی کشندش و گاه از این سوی. گویی زیر و زِبَر شدن و بالا و پایین رفتن مداوم در هستی‌ای که «تا انتها حضور است»، نصیب او بوده است. او به‌سان ماهیِ کوچکی «دچار آبی دریای بیکران» شده و هر از گاهی سر برمی‌آورد و تأملات خویش را برآفتاب می‌افکند. علی‌الظاهر خود او نیز متفطّن به احوال متفاوت و متلاطم خویش بوده، به‌همین سبب از «من»های گوناگون خویش سخن گفته است:

من از مدت‌ها پیش متوجه شده بودم که یکی نیستم. شعر ابوالفضل سحابی یادت هست که مرا نقاشی کرده بود؟ می‌دیدم که چندین منم، یک من زاده‌ی مدینه، که قبله‌اش کعبه است و ایمانش در حرا بسته شده است و روح و هیجان و احساسش در زیر دست‌های ابراهیم و موسی و مسیح و محمد و علی و ابوذر و سلمان و عمّار و یاسر و سمیّه و... شکل گرفته است.

یک من بیگانه با مدینه، که آنجا را نمی‌شناسد، ایمان را احساس نمی‌کند، سراپا عقل است و منطقِ خشک است و فلسفه است و دو دو تا چهار تا است. زاده‌ی آتن و پرورده‌ی سقراط و همچنان آمده تا افلاطون و ارسطو و بوعلی و ابن‌رشد و ابن‌خلدون و رفته تا هگل و دکارت و کانت و سارتر و افتاده در علم، و سر درآورده از سوربون؛ یک من فکر می‌کند، منِ دیگری هست که احساس می‌کند، منِ دیگری است که عصیان می‌کند و من‌های دیگر و من‌های دیگر که همه هستند(12).

چنانکه دیدیم، من‌های گوناگون شریعتی تجربه‌های اگزیستانسیل متفاوت  متضادی را از سر گذرانده‌اند. دو هزاران من و مایی که او نمی‌داند به حقیقت کدامین است و دست بر دهان نمی‌نهد تا عربده‌ی آنها را هم خود بشنود و هم مخاطبانی که در آینده از راه می‌رسند و در یافته‌ها و نجواهای او به دیده‌ی عنایت می‌نگرند. در مجموع به نظر می‌رسد ساحت قدسی امری گریزپا برای شریعتی بوده و از آشکارسازی مدام خود سر باز می‌زده است. چنانکه کل کویریات نشان می‌دهد، شریعتی به تفاریق، تجارب اگزیستانسیل متضادی داشته است، از منظر او حقیقت، ماهی گریزپا صفت، چند صباحی دیدار می‌نماید و به یک‌باره گم می‌شود، گویی که اصلاً وجود نداشته و نبوده است. با پیش چشم‌داشتن این احوال متلاطم و متضاد اگزیستانسی و تصویری که شریعتی خود از احوال ویافته‌های خویش در کویر دارد، می‌توان چنین نتیجه گرفت که مفروض انتولوژیک متناظر و متناسب با این تجارب، گریزپایی و لغزندگی ساحت قدسی است؛ گریزپایی و لغزندگی‌ای که در جای‌جای تجارب باطنی اگزیستانسیل شریعتی آشکار است. نصیب شریعتی زیر و زِبَر شدن‌ها و تلاطم‌ها و قبض و بسط‌های روحی مدام بوده، نه فراچنگ آوردن گوهر حقیقت و در سایه‌سار آن دمی آسودن:

 
گفتم این چیست بگو زیر و زِبَر خواهم شد

گـفـت می‌بـاش چنین زیر و زِبَر هـیچ مگـو(13)

--------------------------------------------------------------------
1ـ شریعتی، علی؛ با مخاطب‌های آشنا؛ انتشارات چاپخش، تهران 1387، ص 50.
2ـ همان، صص 261- 260.
3-شریعتی، علی؛ گفت‌وگوهای تنهایی (بخش اول)؛ دیدار، تهران 1389، ص 27.
4-همان، ص 62.
5-همان، ص 131.
6-همان ص 431.
7ـشریعتی، علی؛ هبوط در کویر؛ چاپخش، تهران 1389؛ صص 465ـ 464 و 468.
8ـهمان، ص 512.
9ـ همان، صص 540ـ 539.
10ـ شریعتی، علی؛ گفت‌وگوهای تنهایی «بخش دوم»؛ دیدار، تهران 1389؛ صص 1013، 1014 و 1028.
11ـ سپهری، سهراب؛ هشت کتاب؛ «واحه‌ای در لحظه».
12ـ شریعتی، علی؛ هبوط در کویر؛ چاپخش، تهران 1389؛ صص 310، 311 و 315.
13ـ مولوی؛ کلیات شمس؛ غزل 2219.

منبع
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد