بله، شریعتی به لحاظ سنی هفت سال از من بزرگ تر بود اما چون من در دوره
دبیرستان به دلیل مشکلات مالی ناچار شدم چند سالی ترک تحصیل کنم در سال 43
وارد دانشگاه شدم و همان سال نخستین سال تدریس شریعتی در دانشگاه فردوسی
مشهد بود. در واقع نخستین ساعت شروع دانشجویی من در رشته ادبیات با اولین
ساعت تدریس اسلام شناسی شریعتی در دانشگاه مصادف بود و از همان آغاز هم با
شناخت پیشینی که از شریعتی و پدرش- مرحوم استاد شریعتی- داشتم رابطه یی
عمیق و قلبی میان ما ایجاد شد. شریعتی از همان ابتدا رابطه اش با من از جنس
روابط معمول میان استاد و دانشجو نبود و آنچه من در او می دیدم بسیار
فراتر و برتر از یک استاد ساده دانشگاه بود. در واقع من در او چهره آرمانی
تمام آرزوها و خواسته های نامحقق و دست نیافتنی خودم را می دیدم. یادم هست
یک بار کتابی از اوژن یونسکو را به او دادم و گفتم این کتاب را بخوان و
خودت را در آن پیدا کن. شریعتی با تردید کتاب را گرفت و وقتی چند روز بعد
دوباره او را دیدم و کتاب را به من برگرداند، گفت در این مدت کوتاه تو از
کجا اینقدر خوب من را شناختی؟ من گفتم برای اینکه تو از جنس و خون منی و ما
خویشاوند هم هستیم؛ هنوز هم باورم نمی شود سه دهه از رفتن شریعتی می گذرد و
من همچنان زنده و سرپا هستم؛ این خیلی سخت جانی و حتی اگر بی ادبی نباشد
سگ جانی می خواهد.
-این خویشاوندی و ارتباط تا چه سال هایی ادامه داشت؟ ظاهراً در سال
های پایانی حضور شریعتی در حسینیه ارشاد ارتباط شما با آنجا قطع شده بود و
به بنیاد شاهنامه رفته بودید؟
من زمانی که ازدواج کردم و به همراه زنم به تهران آمدیم، شریعتی دو نامه به
من داد؛ یکی برای روحم و دیگری برای جسمم. نامه یی که برای جسم و گذران
زندگی ام نوشته بود خطاب به میناچی بود که اجازه بدهد در حسینیه کار کنم و
ماهانه هزار تومان بگیرم تا بتوانم اجاره خانه ام را بپردازم اما آقای
میناچی به دلایلی که هرگز نفهمیدم چیست با کار کردن من در آنجا موافق نبود و
با وجودی که پنج تا از کتاب های دکتر را تهیه و آماده کرده بودم اجازه
انتشار آنها را نمی داد تا به شریعتی بقبولاند من خوب کار نمی کنم و اگر
دیگران بیایند آماده سازی کتاب ها شتاب بیشتری می گیرد و آنقدر به شریعتی
گفتند تا بالاخره رضایت داد از حسینیه بروم البته خودش بعدها به من گفت چون
به من گفته بودند بنیاد شاهنامه پنج برابر حقوقی که از حسینیه می گیری به
تو می دهد، قبول کردم از اینجا بروی تا بتوانی به زندگی ات سر و سامانی
بدهی و بعدها هم دیدیم خود شریعتی چقدر از وضعیت انتشار کتاب هایش ناراضی
بود و در نامه یی که دو سال قبل از او منتشر شد به شدت از میناچی گله کرده
بود که آنقدر گفتید و گفتید که خرسند از حسینیه رفت و کار کند تبدیل شد به
کار متوقف؛ بگذریم از این قصه پرغصه که از آن بوی خون می آید،
-آخرین باری که با شریعتی ملاقات کردید خاطرتان هست؟ هنوز از
اتفاقات حسینیه و جریانات و درگیری های پیش آمده و رفتن شما و تاخیر در
انتشار کتاب هایش، ناراضی و گلایه مند بود؟
شریعتی اصلاً در قید و بند این حرف ها نبود و آنقدر فرصت نداشت که مدام
برگردد به عقب و این چیزها را مرور کند. او چنان زندگی و حیاتش را در دور
تند سپری می کرد که حتی فرصت نداشت برای کسانی مثل آقای حکیمی و دیگران که
برای حرف هایش از او سند و مدرک می خواستند، دلیل بیاورد، تنها چیزی که
برایش اصالت داشت و تمام زندگی و خانواده اش را وقف آن کرده بود، کار بود و
کار و آنقدر در این راه شتاب داشت که حتی خودش را هم نمی دید. یادم هست یک
روز برای دیدن او به ساختمان مقابل حسینیه رفته بودم که پرویز ثابتی را
دیدم که داشت از آنجا بیرون می آمد. نگران شدم که ثابتی با شریعتی چه کار
دارد، با عجله سراغ دکتر رفتم و انتظار داشتم او را در حالتی پریشان یا دست
کم متفکرانه ببینم اما برخلاف انتظارم دیدم او با آن لبخند ژوکوندواره و
معصوم اش طوری نگاهم کرد که من هیچ وقت او را اینقدر کودکانه و معصوم و شاد
ندیده بودم. گفتم دکتر جان، ثابتی اینجا چه کار می کرد؟ گفت؛ تو هم دیدیش؟
آمده بود اینجا می گفت؛ شریعتی، این مردم شعور ندارند و نمی فهمند درد تو
چیست و چه می گویی؟ هر امکانات و پولی که بخواهی ما در اختیارت می گذاریم
که برگردی به پاریس و آنجا با سارتر و گورویچ و هر کسی که دلت بخواهد کار
کنی، اینجا بمانی، حرام می شوی. پرسیدم خب تو چرا از این حرف اینقدر خوشحال
شدی؟ گفت برای اینکه فهمیدم اینقدر مهم هستم و وجودم برای مردم اثربخش است
که اینها می خواهند من را از آنها دور کنند؛ اگر بودن من تاثیری نداشت
اینقدر تلاش نمی کردند من را از مردم جدا کنند. او چنین بود که می بینیم
هنوز بعد از گذشت سه دهه از هجرتش از دسترس فهم بسیار و بسیار کسان به دور
مانده است.
-از «اندیشه شریعتی و رسیدن به بن بست»ی که اگر نگوییم همه، خیلی ها می گویند چه می گویید؟
من نیز از بیخ گوش و هوای مرده یی که در آن تنفس می کنم تا جاهای دور و
نزدیکی که می روم تقریباً این پرسش را می شنوم. در جواب شما با همه
احتیاط،هایی که باید بکنم بگذارید از اولین کلاس اسلام شناسی دانشکده
ادبیات مشهد بگویم. همان اولین ساعت همه مات و مبهوت شده بودند. اولین درس
تقریباً تمام شده بود که «غریزه ...» که معمولاً در هیچ کلاسی حرفی نداشت،
با ناز و ادایی که خاصیت وجودش بود برخاست و گفت؛ آقای دکتر، من حرف هایتان
را قبول ندارم.
دکتر لبخندی زد و نه تنها به او که به تمام دانشجویان کلاس گفت؛ اصلاً قرار
نیست حرف هایم را قبول داشته باشید. فقط بفهمید چه می گویم.
این درس همیشه دکتر در دانشکده ادبیات مشهد و در دانشکده های دیگر و در
حسینیه ارشاد و ... بود. و اگر آن همه از تنهایی می گوید و هیچ فرصتی را در
بیان تنهایی اش از دست نمی دهد، به همین دلیل است.
مدت ها بود که در حسینیه ارشاد «حسین وارث آدم را» خواند و یک بار هم خواست
که او در سالن و در جمع بنشیند و من همان مثلاً روضه مکتوب را بخوانم. بعد
یا همان روزی که خود دکتر خواند، مردکی را به گوشه یی خواند و گفت دجله و
فرات دو رودند و بی گناه و سرشار از نعمت. چرا دکتر یکی را مظهر «حق» می
خواند و یکی را «باطل»؟ من با شنیدنش گیج شدم. اشک تمام وجودم را پر کرد و
تا پشت پلک هایم آمد. و کسی در دلم بغض آلود و دردمند می گفت؛ حالا می فهمی
چرا دکتر با چنان دردی از تنهایی اش می گوید؟ وقتی نمونه دانشجویانش آن
دخترک است و مریدش این مردکی که معنای نماد و سمبل را نمی فهمد و هرگز هم
نخواهد فهمید که چرا این حق و باطل وقتی به هم می آمیزند، «شط العرب»ی می
سازند که نپرس و نگو دیگر چه انتظاری باید داشت؟
شریعتی خوانده نشده، فهمیده نشده و همچنان در دایره تنگ تنهایی خویش مانده. به کدام بن بست رسیده است؟
- او شیعه خالص علی بود. آیا می توانید بگویید علی شکست خورد و حسین ناکام ماند؟
در دنیایی که جز از سالی و جز در رابطه با خیابانی از شریعتی نمی توان گفت،
50 جلد کتاب او و هزاران ساعت سخن او را چگونه با جمله یی تمام می کنید و
می گویید راه شریعتی به بن بست رسیده است. کی و چگونه آغاز شده است که حالا
از پایانش می گویید و با بی رحمی جوان غایب 44ساله را محاکمه می کنید و
حرف از «گذار از شریعتی» می گویید. مقصودتان کدام شریعتی است؟
شریعتی که سختی را به جان می خرید و در بدترین شرایط زندگی می کرد تا کتاب
هایش به قیمتی درآید که هر دانشجو و هر محقق جوانی بتواند تهیه اش کند یا
شریعتی گلاسه یی که هرچه گران تر- حتی عکس هایش- حق التالیفی بیشتر.
به اندازه کافی دشمنم می دارند. بگذارید باز هم خفقان بگیرم.
- هنوز می شود «روشنفکر دینی» خطابتان کرد؟ یا خود را هنوز روشنفکر دینی می دانید؟
اگر از دین مرادتان خدا و دین محمد(ص) است و امامت و رهبری علی(ع) و خون
همیشه جوشان حسین بن علی(ع)، من همانم که در «آنجا که حق پیروز است» و
«برزیگران دشت خون» و «پیغام زخم» و... اگر مقصود دیگری دارید باید بگویم
من هرگز جزم اندیش و دگم نبوده ام و نیستم.
بعد از انقلاب و پس از آن شبی که با آن دوست قدیم روحانی ام تا آن سوی لحظه
های عاشقانه بعد از نیمه شب در پاگرد پله های مکتب توحید - دفتر موقت حزب
جمهوری اسلامی - ایستادیم و از آرزوهامان گفتیم و بعد اولین شماره سروش را
درآوردم و شماره های دیگر و دیگر تا در نهایت نتوانستند تحملم کنند و جناب
آهنگر آهن ندیده به مسجد «فین»ام فرستاد. «روشنفکر دینی» از جنس آن جناب
نماندم و پشیمان شده. از طلایی که فقط لعابی از طلا داشت پشیمان شدم و به
«مس» بودن قدیم خویش بازگشتم و کوشیدم با آن بزرگ خار در چشم و استخوان در
گلو... تنهاتر از همیشه به انتظار «کسی که مثل هیچ کس نیست». تا چند می
توانم چشم به در و دیواری بدوزم که هرگز از من نبوده است و چونان نیمه
عمرم، این 30 سال بی شریعتی و بیگانه با شور و حتی سوزندگی «دوره کنم شب را
و روز را و هنوز را».
آن دهان سرد مکنده، خاک
دهان همیشه گرسنه و گشوده ی مرگ... آیا فرصتم خواهد داد
که برای لحظه یی هم که شده، انتظار پرامید
و طعم دور و ناب و نایاب
خوشبختی را بچشم ؟
با وجود شما جوانان
با دختران و پسران دور و نزدیکم
و با شما که به هر دلیل و هر صورتی این پیر را
- این رانده از مسجد و کلیسا و کنشت و میخانه را-
از یاد نبرده اید... کفران نعمت نیست
که خود را خوشبخت نبینم؟،
گفت وگو از مهدی طوسی - احسان حضرتی