دکتر شریعتی از دید دیگران

گفتارهایی پیرامون شخصیت و آراء دکتر علی شریعتی

دکتر شریعتی از دید دیگران

گفتارهایی پیرامون شخصیت و آراء دکتر علی شریعتی

ساواک می گفت شریعتی شاخه دانشگاهی خمینی است

خاطرات رحیم حیدری از دکتر شریعتی


دکتر علی شریعتی دو سال از من کوچک‎تر بود و از آن‎جا که من از ریزه خواران سفره علمی پدرش بودم، گاهی او را می دیدم. وی در پایان کودکی و نوجوانی‎اش همیشه افسرده و در خود فرو رفته بود، بعد‎ها که بزرگ شدم و با استاد به گفت‎وگو می نشستم، آن‎گاه که از استاد، مشکلات خانوادگی حضرتش را در روزگار نوجوانی دکتر شنیدم، دریافتم که افسردگی او ناشی از مشکلات خانواده ای محروم بوده و نیز از بی توجهی و بی تفاوتی روشنفکرنمایان پرتوقع اطراف و ستم‎هایی که توده ای ‎های حاکم بر وزارت فرهنگ بر حضرتش روامی داشتند. استاد می گفت از سال 20 تا 27 یعنی دوران نوجوانی دکتر که سخت با توده ای ‎ها درگیر بودم، از سفره‎‎های بی رونقی که جلوی فرزندانم پهن می کردم، بسیار شرمنده بودم زیرا توده ای ‎ها به من می گفتند اگر با ما همکاری کنی، تو را رییس فرهنگ می کنیم و چون نمی کردم، آنان مرا از هرگونه مزایای دیگر محروم می ساختند و مجبور بودم به حقوق معلمی اندکم قناعت کنم. متأسفانه در چنین دورانی، علی نوجوان به تغذیه مناسب و هم به پوشش و وسائلی نیاز داشت که بتواند غرور جوانی اش را حفظ کند و مرا ادای دین پدری میسر نبود. با همه این‎‎ها نمی دانم چگونه باید خدا را سپاسگزار باشم که دکتر با آن همه تبلیغات سوء مارکسیست‎ها و آن همه محرومیت، توانست از عقده‎هایش به شکل مثبتی بهره برداری کند.خاطرات رحیم حیدری از دکتر شریعتی


دکتر علی شریعتی دو سال از من کوچک‎تر بود و از آن‎جا که من از ریزه خواران سفره علمی پدرش بودم، گاهی او را می دیدم. وی در پایان کودکی و نوجوانی‎اش همیشه افسرده و در خود فرو رفته بود، بعد‎ها که بزرگ شدم و با استاد به گفت‎وگو می نشستم، آن‎گاه که از استاد، مشکلات خانوادگی حضرتش را در روزگار نوجوانی دکتر شنیدم، دریافتم که افسردگی او ناشی از مشکلات خانواده ای محروم بوده و نیز از بی توجهی و بی تفاوتی روشنفکرنمایان پرتوقع اطراف و ستم‎هایی که توده ای ‎های حاکم بر وزارت فرهنگ بر حضرتش روامی داشتند. استاد می گفت از سال 20 تا 27 یعنی دوران نوجوانی دکتر که سخت با توده ای ‎ها درگیر بودم، از سفره‎‎های بی رونقی که جلوی فرزندانم پهن می کردم، بسیار شرمنده بودم زیرا توده ای ‎ها به من می گفتند اگر با ما همکاری کنی، تو را رییس فرهنگ می کنیم و چون نمی کردم، آنان مرا از هرگونه مزایای دیگر محروم می ساختند و مجبور بودم به حقوق معلمی اندکم قناعت کنم. متأسفانه در چنین دورانی، علی نوجوان به تغذیه مناسب و هم به پوشش و وسائلی نیاز داشت که بتواند غرور جوانی اش را حفظ کند و مرا ادای دین پدری میسر نبود. با همه این‎‎ها نمی دانم چگونه باید خدا را سپاسگزار باشم که دکتر با آن همه تبلیغات سوء مارکسیست‎ها و آن همه محرومیت، توانست از عقده‎هایش به شکل مثبتی بهره برداری کند. به یاد دارم او در هنگام مخمصه‎‎ها به‎جای این‎که در برابر نابرابری ‎ها و فقر، عکس‎العمل ‎های معمولی داشته باشد، همیشه چون فیلسوفی در گوشه‎ای می نشست و مطالعه می کرد و می اندیشید. اتاق من روبه‎روی اتاقکی بود که او برای خود برگزیده بود و من هرشب چراغش را تا نیمه‎شب روشن و او را مشغول مطالعه می دیدم. با این‎که علی یک چشمش مشکل داشت و پزشک سفارش کرده بود نباید از چشمانش زیاد کار بکشد. روزی به او گفتم علی چرا با چنین چشمی تا نیمه‎شب مطالعه می کنی؟ از امشب باید سه ساعت بعد از غروب بخوابی، و او که سخت در پی جلب رضایت من بود، برای رفع این مشکل چاره‎ای اندیشید. ساعت 9 چراغ را خاموش می کرد و پرده سیاهی را روی پنجره رابطمان می کشید و پس از آن به بیرون می آمد و خبری می گرفت که از جایی روشنایی دیده نشود و سپس به مطالعه می نشست؛ من پس از چندی این حقیقت را کشف کردم. دکتر هر عقده را پلی برای جهش برمی گزید و تا آن‎جا برای مطالعه و تحصیلاتش ادامه داد که در آغاز جوانی، معلم شد و پول ته جیبی داشت و دیگر غمی نداشت و به تحصیلش ادامه می داد تا به دانشگاه رفت و از دانشگاه با رتبه ممتازی، جایزه اعزام به خارج و تحصیلات بالا را دریافت کرد.

این‎‎ها همه، سخنان استاد بود و من که دورادور وی را می پاییدم تا هنگام سفرش به خارج این را حس می کردم که از کانونی ‎ها و مریدان پدرش دل خوشی ندارد، کمتر هم به کانون می آمد. بلکه دینداری آنان را روبنایی و آدابی بورژوازی می پنداشت، گرچه نه لیبرالیسم اندیش بود و نه کمونیسم اندیش. لیکن به‎کمال از دینداران کاسب‎کار متنفر بود و از همه دوری می جست تا به خارج رفت و عجیب این‎که دیگران، مسلمان به خارج می روند و کافر برمی گردند. ولی او لاقید به خارج رفت و مسلمان متعهدی برگشت.
روزی برای حال پرسی خدمت استاد رسیدم و حضرتش با شگفتی فرمودند: حیدر آقا نمی دانی چه تحولی در روحیه علی پیدا شده. کسی که حاضر نبود حتی یک صفحه از کتاب‎های مرا بخواند، اینک مرتب از من کتاب می خواهد و مطالب می پرسد که شگفت زده ام کرده و با ولعی از من پاسخ سئوالاتی را می خواهد که حیران می مانم.

چنان‎چه پیشتر در مقاله‎ای نوشتم، دکتر پس از مرخصی از آخرین زندان به منزل ما آمد و فرصتی پدیدشد که چند ساعتی از هر دری صحبت کنیم. از او پرسیدم آیا هنوز هم مدافع همه نوشتارت هستی و او پاسخ داد من که تا امروز چیز به دردخوری ننوشتم که از آن‎‎ها راضی یا ناراضی باشم. کویر یک رمان و آیینه جوانی بود و کتاب اسلام شناسی یک رساله دانشجویی که منتقدان به لطف‎شان آن همه مرا بزرگ کردند. دیگر کتاب‎ها هم گفت‎وگو‎هایی جدالی. چه من همیشه مشغول جنگ با این و آن بودم یا با ارتجاع یا با مارکسیست‎ها یا با لیبرال‎ها یا خان ‎ها و خائنان و سپس آهی کشید و گفت اگر خدایم یاری کند در آینده کتاب‎های خوبی و به‎خصوص رساله‎ای در اسلام شناسی می نویسم و در آن لحظه آن‎چنان خاموش شد که گویی در جهان ما نیست. از آخرین زندانش پرسیدم. گفت بیشترین کتک‎هایی را که می خوردم و بازجویی ‎هایی را که می دادم در این‎باره بود که آنان می گفتند جنگ تو با حوزه و مطهری جنگ زرگری بوده و تو مسئول شاخه دانشگاهی خمینی هستی که خوب می دانستی با چه شیوه‎‎هایی می شود دانشجو را رام کرد و اگر عامل خمینی نبودی، بیا وزارت فرهنگ را به‎جای خانم پارسای بهایی بپذیر و پاسخ من این بود که من حتی نمی توانم خانه خود را اداره کنم، چه رسد به وزارتخانه‎ای. ولی یقین بدانید اگر قبول می کردم چنان‎چه با شاه می بستم، نخست‎وزیر می شدم و اگر با آمریکا، در شرایطی که امام آفریده است به یقین آمریکا رییس جمهوری ایران را به من می بخشید و شاید هم مرا مفتی اعظم مسلمانان می کرد و به همه اقمارش دستور می داد از من اطاعت کنند و برای مسلمانان هم واتیکان و پاپی می آفرید. سپس خندید و گفت ولی در آن صورت دیگر علی شریعتی نبودم و دانشگاه‎‎ها چندین سال از سیاست متنفر می‎شدند و درجا می زدند؛ و از همین رو بود که ساواک پس از ناامیدی از اشتغال او و آزادی اش از زندان او را مقید کرد که دیگر نه سخنرانی کند و نه نوشتاری بنویسد و اجازه دهد ساواک از هرگونه نوشته او در هر جایی که می خواهد بهره گیرد و در روزنامه‎‎ها پخش کند و به همین فتنه ساواک بود که علی مصمم به فرار از کشور شد.
خوب است بار دیگر از پاک‎بازی و سینه‎فراخی او بنویسم. شبی استاد و رفقای چندی شام را خانه ما بودند و از علی خواستم او هم بیاید و او گفت من دختر و پسر دانشجوی فقیری را به عقد هم درآوردم و قرار است شام را با هم بخوریم و آنان را به حجله بفرستم، ولی سرشب را می آیم و چون آمد و در مجلس ما حضور یافت، نقد من بر او بالا گرفت که چرا برای علامه مجلسی آن‎‎ها را نوشتی و آخرین پاسخش بیرون از مجلس و هنگام بدرقه این‎که خدا کند ساواک هم به نفهمی تو بماند، بابا من به علامه‎ای که آن همه خدمت به فرهنگ و مکتب شیعه کرده است، چه کار دارم. من به در می گویم تا دیوار بشنود، طرف من آخوند‎هایی هستند که فرهنگ همیشه عدالتخواه مذهب شیعه را فدای پایداری اساس سلطنت می کنند. طرف من آخوند‎های درباری امروزند و سپس با سینه بازش گفت مرده‎شوی همه کتاب‎هایم را ببرد. برو هر کجا که غلطی می بینی اصلاح کن و من به پاسخش گفتم مرا به مسخره نگیر. بابایت توی اتاق نشسته، برو می خواهی او را مسخره کن و صداقتش تا آن‎جا که کتبا به محمدرضا حکیمی برای اصلاح کتاب‎هایش وکالت داد و چون این آخرین نامه‎ای است که درباره دکتر شریعتی می نویسم این را هم ضمینه می کنم؛ من بر این باورم که شریعتی و طالقانی و مطهری را صهیونیسم جهانی به دست منافقین شهید ساخت. شریعتی را از این‎رو که می دانستند اگر به فرانسه برسد و وارد مجامع دانشجویان خارج از کشور شود، نظام بنی صدری و قطب‎زاده و دکتر یزدی را بر هم می زند؛ و طالقانی را از آن‎رو که چون مجاهدین خلق از او خواستند برود سهم‎الارث حکومت را از امام بگیرد و طالقانی برگشت و چیزی نگفت و فردا در نماز جمعه، مجاهدین خلق را جوجه کمونیست خواند، آنان سند مرگ پدر را امضا کردند و پس از ملاقات شبانه سفیر شوروی با طالقانی، فرصتی به‎دست آوردند؛ چه همیشه شعار می دادند طرفدار شوروی و مخالف آمریکا هستند؛ و ترور مطهری پس از پیروزی انقلاب به دو جهت؛ یکی فرهنگ اسلام همه‎جانبه، به‎طور ریز، زیربنای این انقلاب نشود و دیگری به‎دلیل ترساندن روحانیت شیعه و به خانه‎نشاندن‎شان؛ چه آنان به گفته دکتر شریعتی طلبه علوی را نمی شناختند.
دکتر به گمان خامش به خارج گریخت، لیکن صیاد همه‎جا در کمینش بود و در لحظه مناسبی او را کشت. هنگامی که خبر شهادت دکتر به ما رسید، بلافاصله استاد را از منزلش خارج و به خانه داماد متدینش دکتر روحانی بردیم و یکسره طرح می ریختیم که جنازه به ایران نیاید. چه دستگاه می خواست او را با تجلیلی پس از مرگش، خودی بشناساند و چون ما موفق شدیم مدفن او را سوریه برگزینیم، در پی تعزیه و باخبر ساختن استاد برآمدیم و قرارمان بر این شد که تسلیت ساده‎ای در روزنامه‎ای بنویسیم (که به نیت پاکش آن‎چنان تسلیتی باورنکردنی در روزنامه نشر یافت) و آقای خامنه‎ای را برای خبر دادن مرگ پسر به پدر دعوت کردیم و چون آگاه شدیم آقای خامنه‎ای به چند قدمی منزل رسیدند، تسلیت نامه‎ای را که من در روزنامه خراسان نوشته بودم به استاد تقدیم شد: «استاد محمدتقی شریعتی، سوگند به خدا بر اوجی که گرفتید غبطه می خورم. شهادت فرزند تاریخ، دکتر علی شریعتی را به پدر و پیر و مرادش تبریک عرض می کنیم» و همین که خبر را استاد خواند و رهبرمان وارد منزل شد، استاد چون ایشان را دید عقده اش ترکید و خطاب به رهبری سرود «علی را کشتند» و رهبر به‎خاطر آرامش ایشان یک بیت شعر عربی در مرثیه حضرت علی اکبر با زبانی فصیح خواندند که به‎راستی برای استاد، تسلیتی بود و از آن پس مرثیه خوانی ‎ها و شعرخوانی ‎ها در مجلس بالا گرفت و هرکس ندبه و نوحه‎ای داشت. و کسی که از قول من نوشته است آقای خامنه‎ای روضه مفصلی خواند به خطا نقل قول کرده است.

منبع:هفته نامه پنجره شماره 47

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد